دختر
دراولین صبح عروســی ، زن و شوهــر توافق کردند که در را بر روی هیچکس بازنکنند . ابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد . ساعتی بعدپدر و مادر دختر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند . اشک درچشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت : نمی تونم ببینم که پدر و مادرمپشت در باشند و در را روشون باز نکنم . شوهر چیزی نگفت ، و در را برویشانگشود . سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد . پنجمین فرزندشان دختر بود . برای تولد این فرزند ، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید ومیهمانی مفصلی داد . مردم متعجبانه از او پرسیدند : علت اینهمه شادی ومیهمانی دادن چیست ؟ مرد بسادگی جواب داد : چـــون این همـــون کسیــــه که ، در را برویم باز میکنـه !!!
نظرات شما عزیزان: